در این مقاله از معامله گر سه بعدی با مبحث شناخت بازار صحبت می کنیم. همه ما میدانیم که بازار محیطی است که در آن معاملاتی بین خریداران و فروشندگان انجام میشودولی برخلاف این تعریف ساده این محیط میتواند خطرناک ترین جایی باشد که تا به حال با آنروبرو شده اید.
از آنجایی که بازار مثل یک رودخانه همیشه در جریان است و ابتدا و انتهایی ندارد اگر ندانید در چه زمان و در چه نقطه ای وارد این رودخانه شوید جریان رودخانه ممکن است شما را غرق یا از مسیر درست خارج کند اما نگران نباشید. من کمکتان می کنم که در مسیر درست حرکت کنید. اول باید نگاهتان را نسبت به بازار تغییر بدهم تا مثل یک معامله گر حرفهای به آن نگاهکنید و بتوانید به هدفهایتان برسید.
برای اینکه مثل حرفه ای ها معامله کنید ساختار ذهنی تان بایدسه حقیقت بنیادی بازار را به صورت یک باور و عقیده در خودش شکل بدهد تا بتواند شما را در مسیر رسیدن به هدف تان کمک کند.حقیقت اول : در بازار هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد.باید این حقیقت را بپذیریم که بازار به هر سمتی ممکن است حرکت کند. این حرکت به سمتافزایش و گاهی نیز به سمت کاهش قیمت است.
البته گاهی هم هیچ تحرکی در کار نیست و قیمتفقط درجا می زند. در بازار سه گروه اصلی وجود دارد. گروه اول معامله گرانی هستند که فکرمیکنند قیمت پایین است و نماد یا ارزی را خریداری میکنند. گروه دوم کسانی هستند کهتصورشان این است که قیمت بالاست و نماد یا ارز شان را میفروشند و گروه سوم کسانی هستند که مردد هستند و هنوز تصمیمی برای خرید و فروش نگرفته اند. اگر قدرت خریدار ها بیشتر ازفروشنده ها باشد یعنی تقاضا از عرضه بیشتر باشد قیمت افزایش پیدا میکند.
از طرفی دیگر اگرقدرت فروشنده ها بیشتر از خریدار باشد یعنی عرضه نماد یا ارز زیاد باشد خب قیمت کاهش پیدامیکند و اگر نیز میزان عرضه و تقاضا متعادل باشد بازار با نوسانهای جزئی در قیمت به مسیرش بهصورت افقی ادامه می دهد ولی مشکل اصلی اینجاست که نمی شود جهت حرکت بازار را به طوردقیق پیشبینی کرد و یا کنترل این حرکت را به دست گرفت.
معامله گرهای حرفه ای اعتقاد دارندکه هیچ قطعیتی در بازار وجود ندارد و نتیجه هر معامله فقط بر اساس احتمالات است. متاسفانه باورهای نادرستی که در برخی از شما وجود دارد باعث میشود معاملات تان را به خوبی انجام ندهید.
مثلا بعضی از شما به اشتباه تصور میکنید که هرچقدر استراتژی تان قویتر باشد یا در تحلیل تکنیکال تبحر بیشتری داشته باشید به طور دقیق تری می توانید نتیجه معاملات تان را پیش بینی کنیدیا حتی جهت بازار را تحت کنترل خودتان بگیرید و همین تصور هم باعث میشود که ضررهای زیادی را در معاملات تان متحمل می شوید. مثالی که الان می خواهم برایتان توضیح بدهم نمونه خوبی از همین باورهای اشتباه است که مارک داگلاس در کتاب بسیار زیبا و کاربردی tradingin the zoneبه آن اشاره کرده است. صاحب یک کارگزاری بزرگ که فقط بر اساس تجربهو شناخت بازار معامله می کرد و اطلاعات زیادی هم از سبک ها و روش های جدید تحلیل تکنیکال نداشت، تحلیل گری را استخدام کرد تا بهش در این زمینه کمک کند.
روزی هر دو در حال نگاه به بازار سویا بودند. تحلیگر از قبل سطوح اصلی حمایت و مقاومت سویا را در بازار مشخص کرده بود و با هیجان برای رئیسش توضیح می داد که قیمت از سطح حمایتی که مشخص کرده استپایین تر نمی رود. وقتی قیمت به حمایت خودش نزدیک شد رئیس به تحلیلگر گفت بازار از ایننقطه یا سطح پایین نمی رود ! درست است؟! تحلیلگر نیز آن را تایید کرد چون مطمئن بود که تحلیل کاملاً درست است و مو لای درز آن نمیرود.
در ادامه رئیس کارگزاری در تماس با شخصیاز او خواست که مقداری زیادی از سویا هایش را بفروشد و وارد بازار کند. بعد از این تماس درعرض ۳۰ثانیه بازار سویا سقوط کرد و حمایت خودش را از دست داد.
در واقع با این حرکت معلوم شد که بازار هیچ قطعیتی ندارد و احتمال رخ دادن هر اتفاقی در آن وجود دارد. بگذارید منیک سوال بپرسم اگر من یک سکه را پرتاب کنم می توانید با قطعیت بگویید که شیر می آید یاخط؟! معلوم است که جوابتان منفی است. چون تصادفی بودن نتیجه پرتاب سکه را قبول دارید ودرکش کرده اید. اگر همین دیدگاه را نسبت به بازار و نتایج معاملات تان داشته باشید می توانم بگویم یکی از اصلی ترین حقیقت های بنیادی بازار را درک کرده و یک قدم به هدفتان یعنی ثروتمند شدن نزدیک تر شده اید.
حقیقت دوم : برای کسب پول لازم نیست بدانید چه اتفاقی قرار است بیفتد.فرض کنید یک استراتژی برای خودتان در نظر گرفته اید و با بک تست و فوروارد تست آن راآزمایش کرده اید و به این نتیجه رسیده اید که از هر 20به معامله ای که انجام داده اید 8تای آن ضرر و ۱۲تای آن سود است یعنی با این استراتژی معاملاتی نهایتا به سود خواهید رسید.
اما بایدیک موضوع مهم را در نظر بگیریم اینکه ترتیب معاملاتی که شما از آن سود یا ضرر می کنید را نمیتوانید پیش بینی کنید و واقعا شما نمی دانید چه اتفاقی قرار است بیفتد. در واقع شکستها وپیروزیهای شما به صورت تصادفی اتفاق میافتد. مثلا ممکن است در دو معامله اول سود کنید ودر 5معامله بعدی ضرر و یا خیلی حالت های دیگر که میتواند در جریان معاملات شما اتفاق بیافتد.
مهم این است که نتیجه این 20معامله در نهایت برای شما سودآور است. یک معامله گرحرفهای معتقد است که نتیجه هر معامله تصادفی است پس با حرکت بازار هماهنگ میشود و اگر در معامله ای ضرر کند طبق قوانین استراتژی اش در نقطه حد ضرر از معامله خارج میشود یا اگر در معامله سوددهی قرار داشته باشد طمع نمیکند و هر جا که استراتژی اش دستور بدهد معامله اش را می بندند.
این معامله گر از ضرر کردن در یک معامله نه تنها ناراحت نمی شود بلکه خوشحال نیز می شود چون می داند که یکی از آن 8معامله ضررده خودش را پشت سر گذاشته و در حال نزدیک شدن به معاملاتی است که قرار است سود بدهد. گاهی اوقات برای اینکه معاملهگر ها درهر معامله به سود برسند و از ضرر کردن فرار کنند از ترکیب چند استراتژی مختلف استفاده میکنند و تصورشان این است که با این کار حتما سودی نصیب شان میشود اما در نظر ندارند احتمال شکست و ضرر شان نیز افزایش پیدا می کند.
چون هر استراتژی قطعاً تعدادی شکست و تعدادیپیروزی دارد و وقتی دو یا چند استراتژی با هم ترکیب شود احتمال رخ دادن شکست نیز افزایشپیدا میکند. اگر بپذیریم که هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست دیگر پیروزی و شکست های مقطعی برایتان مهم نیست.
در این صورت معاملات تان را با آرامش بیشتری انجام می دهید و بر قوانین تان پایبند می مانید چون معتقد هستید که طبق استراتژی تان نهایت در دوره معاملاتی تان به سود خواهید رسید.
حقیقت سوم : هر لحظه بازار منحصربهفرد است.ذهن انسان به گونهای تربیت شده که خاطرات و رویدادهای شبیه به هم را به همدیگر ربط میدهد و همین باعث میشود در برابر هر اتفاقی از خودش واکنشی شبیه به خاطرات مشابه قبلی اش نشان بدهد. اجازه بدهید مثالی از کتاب معامله گر منظم نوشته مارک داگلاس برایتان بگویم.
اولین برخورد یک کودک با سگ را در نظر بگیرید. این کودک هیچ خاطره و اطلاعاتی در مورد سگ ها ندارد. در واقع تا این لحظه موجودی به نام سگ برایش وجود نداشت. حس کنجکاوی کودک باعث میشود که به سمت سگ برود و لمسش کند ولی از شانس بدش سگ او را گاز میگیرد واین اتفاق دردآور باعث می شود که خاطره ای در ذهن کودک ثبت بشود مبنی بر اینکه سگ موجود خطرناکی است و باید از آن دوری کند چون بهش آسیب می رساند.
ولی آیا همه سگ هابه این صورت رفتار می کنند؟ مطمئنا این شکلی نیست. اما چون تجربه اول این کودک در برخوردبا سگ به این صورت بوده از اینجا به بعد هر سگی را ببیند این خاطره در ذهنش تداعی و حس ترس در آن ایجاد میشود و در نهایت واکنشش به سگ ها این است که باید از آنها دوری کند تا بهش آسیب نرسد.
فرض کنید شما معاملاتی را انجام داده اید که اتفاقا در این معاملات ضرر کردهاید. حالا اگر بخواهید معامله دیگری را شروع کنید که شرایطش مثل معاملات قبلی باشد ذهن شمابا یادآوری خاطرات ضررهایتان باعث ایجاد ترس در شما میشود و شاید بهتان اجازه ندهد کهواکنش درستی از خودتان نشان بدهید.
این موضوع برای معاملاتی که در سود هستید نیز ممکناست اتفاق بیافتد. مثلا شخصی در معامله سوددهی قرار دارد و در نقطه ای که باید بر اساس استراتژیاش معامله را ببندد طمع میکند و پیش خودش میگوید فقط همین یک بار این کار را انجام میدهمو معامله را ادامه میدهد تا به سود بیشتری برسد. حتی ممکن است واقعاً به سود بیشتری نیز برسد امااین سرپیچی از قوانین باعث ایجاد باور اشتباه در ذهن شخص می شود.
در واقع باز هم اگر در چنینشرایطی قرار بگیرد به خاطر باور اشتباهی که از قبل در ذهن اش ایجاد شده است احتمالاً این کار نادرست را انجام میدهد. اما قرار نیست که همیشه در چنین مواقعی سود کند حتی ممکن است سرمایه اش را نیز از دست بدهد یعنی با ادامه دادن معامله اش نه تنها سودی که به دست آمده از بینمیرود بلکه ممکن است ضرر هم بکند.
شما باید به گونهای ذهن تان را تربیت کنید تا این باور درآن شکل بگیرد که هر لحظه بازار منحصر به فرد است و هیچ دو لحظه یکسانی در بازار وجود ندارد. چیزی که یک معامله گر موفق را از بقیه جدا میکند این است که به این موضوع یقین دارد وذهنش را طوری پرورش میدهد که خودش را در مسیر بازار قرار میدهد و فقط به زمان حال فکرمیکند و خاطرات ضررها و سود هایش را در معاملات جدیدش به یاد نمی آورد.
به همین دلیلاست که این فرد میتواند روی معاملاتش تمرکز کند و بهترین واکنش ها را از خودش نشان بدهد. اگر به مثال کودک و سگ برگردیم وقتی کودک برای بار دوم با سگی روبه رو میشود که در حال بازی کردن با بچه هاست تناقصی در ذهنش ایجاد میشود.
چون باوری که از رفتار یک سگ در ذهنش شکل گرفته است این است که باید از سگ ها دوری کند ولی الان دارد سگی را میبیند که اصلاً رفتار خشنی ندارد و اتفاقاً در حال بازی کردن با بچه هاست. در همین لحظه است که باور جدیدی در ذهنش ایجاد میشود که باید سعی کند جایگزین باور قبلی اش کند که البته اصلاً کار آسانی نیست.